تنهایی
تنهایی


تنها،همیشه تنها بدون! اینکه در دنیا دلی باشد که ثانیه ای چند بخاطر من بطپد دنیا را ترک میکنم!
تنها همیشه تنها بی آنکه دلدار به هنگام بیماری دل رنجورم قدم بر کلبه ام بگذارد ودستی از عطوفت بر چهره تب دارم کشد زیباییهای جهان هستی را بدرود می گویم.
تنها باز هم تنها در وادی خاموشان،در تاریکی مطلق بسوی نیستی پیش می روم.دیشب از دردهای بیشمارم بسختی گریستم خداوند بزرگ به چهره ((غم)) بر بالینم فرود آمد مگر نه اینکه او در هر لباس و بهر شکل و در هر ماجرایی وجود دارد؟اینک نیز به لباس غم در آمده و به محتضری لبخند میزند.
لبخند خدای بزرگ تلخ و حسرت بار بود،تو گوئی او نیز از زندگی وحشت آور من بحیرت و تعجب فرو رفته است زیرا او عادل است و از اینهمه رنج بشری اندوهناک ومتاثر میشود.

آه........کم کم از شدت سوزش دل و درد بی درمانم کفر هم می گویم من کجا و خدای بزرگ کجا؟غم کجا و ترحم او بر غمگسار کجا؟
گر چه امیدم به بخشندگی قادر متعال است که میگوید(در همه حال و همیشه بخشنده و کریم بوده و هستم)) آیا با اینهمه گناه و ناشکری رحمت بی پایان او شامل حال من خواهد شد؟
در این تنهایی و سکوت و درد،من ترا نفرین نمیکنم واز اینکه تو مرا رها کردی و دل تیره بخت مرا واژگون و سرگردان در بیابانی که آنرا پایانی نیست رها ساختی.ترا بخدایت که عادل و منتقم است نمی سپارم،زیرا میترسم به غضب او دچار شوی و در نتیجه دل من بیشتر از پیش در فشار غم واندوه تو قرار گیرد تو خوب میدانی معشوق حقیقی هرگز حاظر نمی شود عاشقش آزرده خاطر و غمگین باشد.!